+
نوشته شده در پنجشنبه بیست و چهارم بهمن ۱۳۹۲ساعت 9:56 توسط مـي را -
|
آقاي خدا ! موهام زودتر بلند بشه .. خب ؟
برچسبها:
روياهاي ِ دور
+
نوشته شده در سه شنبه یکم بهمن ۱۳۹۲ساعت 2:17 توسط مـي را -
|
+
نوشته شده در شنبه بیست و هشتم دی ۱۳۹۲ساعت 20:13 توسط مـي را -
|
نشانه ها اتفاقي شروع شده بودند .. تنها آن ها را مي ديدم و خوشحال مي شدم . كم كم ياد گرفتم آن ها را جمع كنم .. گوشه ي قلبم بهترين جا براي ِ نشانه ها بود .. هفتمين نشانه ، نشانه ي آمدنت بود يادت هست ؟ قرار بود اگر هفتمين نشانه را پيدا كنم آمده باشي .. نشانه ها آمده بودند و هي رفته بودند .. تو آمده بودي و هي رفته بودي .. اما اين آخر ها .. همه دوباره برگشته بودند. راه را پيدا كرده بودند .. از همان جعبه ي شكلات تا همان باران شبانه .. من را منتظر گذاشته بودند .. برا اتفاق افتادنت .. خدا خودش قول داده بود .. يادت هست چشم هايم را بسته بودم و دو تا از آرزوهايم برآورده شده بود .. خدا خودش قول داده بود ، اما نگفته بود اين همه نشانه را براي اين اتفاق بد بزرگ مي فرستد .. مگر مي شود نشانه هاي ِ خوب ، خاكستري باشند ؟ نشانه ها راه را عوضي آمده بودند .. اشتباهي شده بود .. مگر نه ؟ خدا كه زير ِ قولش نمي زند .. مي زند ؟
برچسبها:
روياهاي ِ دور
+
نوشته شده در شنبه بیست و یکم دی ۱۳۹۲ساعت 20:17 توسط مـي را -
|
+
نوشته شده در شنبه چهاردهم دی ۱۳۹۲ساعت 23:9 توسط مـي را -
|
تو زندگي بعديت دريا باش .. اون موقع من هر شب ميام و تا اومدن ِ خورشيد كنارت ميشينم ..
كه تنها نباشي .تو زندگي بعديت دريا باش .. ترانه ي ِ موجاتو تو گوشاي ِ من بخون ..
برچسبها:
روياهاي ِ دور
+
نوشته شده در یکشنبه هشتم دی ۱۳۹۲ساعت 2:6 توسط مـي را -
ما آدم هاي برف نديده اي بوديم كه موقع باران آمدن ها خودمان را مي رسانديم زيرش . ما آدم هاي باراني بوديم كه بستني هامان رو توي باران خورديم . زود تر ورقه هاي ِ امتحانيمان داديم كه بيايم بيرون . به حرف هاي مادرمان هيچ توجه نكرديم كه مي گويد بيا داخل سرما مي خوردي . ما آدم هاي باراني بوديم كه وقتي شب بود و باران آمده بود ، كوچه را تمامـا دويده بوديم . ما ديوانه هاي باران نديده بوديم كه بدون هيچ لباس گرمي دست هاي ِ همديگر را گرفتيم و يك حلقه ي بزرگ شديم و شعر هاي ِ بچگي مان را خوانديم . ما آدم هاي باران خورده بوديم و تمام ِ عاشقانه هايمان را زير باران ساختيم . اما ... ما آدم هاي برف نيامده اي هستيم كه جاي پاي هيچ كسي را توي برف دنبال نكرده ايم . آدم هاي برف نباريده اي هستيم كه گولّه برفي درست نكرده ايم و توي كله ي دوستمان پرتاب نكرده ايم كه آن هم ما را توي برف ها دنبال كند . آدم هاي برف آمده اي نبوده ايم ، كه توي برف ها قدم بزنيم و شالگردن همراهمان را محكم تر بپيچيم دور گردنش كه سردش نشود . ما ، آدم هاي ِ برف نيامده اي هستيم كه پشت پنجره ي ِ يلداهامان برف نمي بارد . كه وقتي با پليور هايي كه رويش گوزن كشيده شده كنار درخت هاي كريسمسشان دارند عكس ميگيرند برف ببارد .
ما آدم هايي هستيم كه هيچ وقت نمي توانيم بنويسيم از باران بهتر ، برف است .

برچسبها:
روياهاي ِ دور
+
نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم آذر ۱۳۹۲ساعت 15:28 توسط مـي را -
|
من بودم ، روي پل ، با موهاي ِ كوتاه ِ مشكي . تنهـا . داشتم به روياهاي ِ نيامده فكر مي كردم . من بودم كه گم شدم تو روياهاي دور . من نيستم .. توي تمام ِ متنا و حاشيه ها گشتم دنبال كلمه اي كه شب باشه ، تاريك باشه ، غم باشه ، ترس باشه ، سياهي باشه ، شايد هم زمستوناي ترسناكي باشه كه ميدوني بعدش بهار نمياد . نبود .. من بودم روي پل كه دلم ميخواست توي نور هاي ِ اون طرف بشم ... من لبخنداشونو مي ديدم .. كاش يكي از اون طرف منو ببينه ، برام دست تكون بده .

- beautifulphoto-
- كاش يه نفر صدا بزنه مي را- ؟
برچسبها:
روياهاي ِ دور
+
نوشته شده در سه شنبه دوازدهم آذر ۱۳۹۲ساعت 2:22 توسط مـي را -
+ مي شود موهايم را به هم بريزي ؟ و بعد دوباره مرتبشان كني ؟ - عباس معروفي- |از وب ِويولا |
برچسبها:
روياهاي ِ دور
+
نوشته شده در سه شنبه دوازدهم آذر ۱۳۹۲ساعت 2:11 توسط مـي را -
|
اون روز كه رفتم موهامو بچينم ، سرمو گرفته بودم پايين . لبمو گاز گرفته بودم كه اشكام نياد . هي ميگفت سرتو بگير بالا . من مي ترسيدم .. سرم داشت سبك . سبك تر مي شدم . اما خوشحال نبودم . فقط وانمود مي كردم كه خيلي خوشحالم . تموم گل ِ سرام ديگه تو موهام نمي رفت . موهامو با هيچي نميتونستم ببندم . ميگفتن زود بلند ميشه ، اما چهار سال كه زود نيست ، هست ؟ اون دفعه كه زهرا موهامو ديده بود بهم گفت كه چقد بهم مياد اما من فقط لبخند زدم . . . ميگفت اگه ميخواي موهات بلند بشه بايد هر شب براشون بخوني . . . اما من حتا ترانه اي هم بلد نيستم . چقدر ديگه ميتوني موهامو ببافي مامان ؟
برچسبها:
روياهاي ِ دور
+
نوشته شده در پنجشنبه هفتم آذر ۱۳۹۲ساعت 19:58 توسط مـي را -
|
بايد دست ِ مي را - را بگيرم ، ببرم آن سر شهـر . شايد هم دور تر . . . بايد دستش را بگيرم و ببرمش توي ِ دنج ترين و دور ترين كافه ي ِ شهر بنشانمش . بايـد يك نفر بيايد برايش از غمگين ترين آواز هاي تركي بخواند . بايد يك شب سرد او را ببرم توي يك كافه ي خصوصي ، هي برايش تركي بخوانـد و تا صبح با او اشك بريزم .
برچسبها:
روياهاي ِ دور
+
نوشته شده در سه شنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۲ساعت 19:39 توسط مـي را -
چند شب كه روي پله ها نشسته بودم ، آمده بود برايم قصه بگويد . از شكوفه اي گفته بود كه روي ماه به دنيا آمده بود و همبازي ِ ستاره ها شده بود .بعد انار شده بو بود و شكفته بود و افتاده بود روي ِ زمين .
بعد ، ناگهاني گفته بود كه دست هايت را ببين ، انار افتاده توي ِ دست هاي تو . . .
برچسبها:
روياهاي ِ دور
+
نوشته شده در دوشنبه بیستم آبان ۱۳۹۲ساعت 19:55 توسط مـي را -
|
دانشگـاه ِ آينده ام يك هميچيـن راهي حتمـا داشته باشـد . كـه كلاس هاي ِ صبح ِ زودش هواي خنك داشته باشد . كه عصر هاي ِ برگشتن از كلاسـش خوب باشـد . كه بـاد گير كند لاي ِ شاخه ها و جزوه هايـَت . كه همين طوري خوش بخت باشـي به يـك راه ِ خوب ...

برچسبها:
روياهاي ِ دور
+
نوشته شده در سه شنبه سی ام مهر ۱۳۹۲ساعت 1:28 توسط مـي را -
+
نوشته شده در دوشنبه بیست و دوم مهر ۱۳۹۲ساعت 18:34 توسط مـي را -
|
يك نفر بيايـد مـرا ببرد كنـار خودش ، بنشـاند كنار خودَش ، يك نفر بيايد مـرا ببـرد برايـم پيـانـو بزنـد . سـاز بزنـد . حتـا اگر پيانـو زدنـش شبيه ويـولـن بـاشـد . يـك نفـر بيـاد مرا ببرد برايـم پيـانو بزنـد حتـا اگـر پيـانويـش صداي ِ غَـم سـه تـار را بـدهـد . يك نفـر بيـايد مـرا ببـرد و برايـم بنـوازد .
برچسبها:
روياهاي ِ دور
+
نوشته شده در شنبه سیزدهم مهر ۱۳۹۲ساعت 20:8 توسط مـي را -
نوشته بودي بعضي آدم هـا را بـايد قبل از مرگ ديـد . مثلـا حسين پناهـي را ، علي جان صالحـي را . سهراب را . خسـرو شكيبايي را بايد مـي ديدم با آن صداي ِ گرمـش . نوشتـه بودي بعضي آدم ها را بايـد نفـس كشيـد . بايد ثانيه ثـانيه بودنشـان را حـس كـرد . تـو خودت برايـم از همـان آدم هـاي ِ نـابـي . دختـرك ِ مـاه نيـاي مـن ..
* از همه خوب تر اين اسـت كه شـب آشنـايي مـان چـه قدر حرف و خاطره و لبخنـد داشـت . دوستـي هاي ِ يكـهويي اگـر بمـاننـد ، عطـر ياسشـان بمـانَـد . خـوب انـد . . .
برچسبها:
روياهاي ِ دور,
كلماتم را تو شعر كن
+
نوشته شده در چهارشنبه دهم مهر ۱۳۹۲ساعت 20:47 توسط مـي را -
|
يك عصر فرورديني بو كه مرا تنهـا صدا كرده بودي مي را - ؟ ديگر بعد از آن نگفتي مي را- ..
برچسبها:
روياهاي ِ دور,
كلماتم را تو شعر كن
+
نوشته شده در چهارشنبه سوم مهر ۱۳۹۲ساعت 20:15 توسط مـي را -
خودم را توي همان صبح زود ِ جمعه ي ِ قبلي توي پارك جا گذاشتم كه رفتيم صبحانه بخوريـم . كه صبح زود نان ِ سنگـگ خريـديم . توي ِ پارك نشستيـم با خالـه ها و دختر خاله هـا آش خورديـم . تاب بازي كـرديم . آهنگ گذاشتيـم خنديديـم . حتا دلم براي ِ عصرش كه رفتيم پياده روي نسبتـا طولاني تنگ است . براي ِ همان لحظه اي كه با ترس از كنـاره ي ِ باريك ِ كوه رد شدم . كه من چه قـدر الان دلـم براي شب ِ قبلـش كه رفتيم بستـني خـورديم تنـگ است. كه چـه قدر هواي برگشتـن از همان خيابان تاريـك كنار كـوه مي كند كه ماه هي بين كوه ها گم مـي شد . دلـم هواي ِ آخر ِ آخرين هفته يِ تابستان را مي كنـد .
برچسبها:
روياهاي ِ دور
+
نوشته شده در چهارشنبه سوم مهر ۱۳۹۲ساعت 20:14 توسط مـي را -
حـالـا بنشيـن كنـار دسـتم ، چشم هايـَت را ببـند ، تـا قصـه ي پـاييز را من برايـت بگـويـم ..
پـاييـز كه آمده بود ، برايـم يـك پـرنده ي ِ كوچـك ِ آبي اي آورده بود . آن را گذاشته بود توي دسـت هـايـم . پاييـز خودش به من قـول داده بـود كه پرنده ي كوچـك ، مورچـه پـاش* غم هـا ، بغض ها و اشك هايـَم را مـي برد . پـاييز خودش گفتـه بود پرنده ام ، خوشبختي ِ كوچكـم ، بهـاري اسـت . خـودش پرهاي ِ صورتـي اي كه روي بال ِ كوچكَش بود را نشـانم داده بود و گفتـه بود هديه ي ِ اردي بهشـت است به پرنده ي ِ كوچكـم .. پاييز پرنـده ام را گذاشته بود توي ِ دست هايـم و رفتـه بود .
نشستـه بوديـم براي آسمـان دعـا كرده بوديـم ، كه با باران و شبنـم دوسـت بـاشـد . براي زميـن دعـا كرده بوديـم براي گـل هاي ِ پسرك توي چهار راه . با خوشبختـي كوچكـم براي روز هاي رنگـي دعا كرديـم .
حـالـا تو مي شـود برايـم دعـا كنـي ، پرنـده ام نرود ؟ توي دست هـايـَم بمـاند ؟ خوشبختـي كوچكـم ، خودش گفـت كه آمـده اسـت روزهـايم را آبـي كنـد . بـرايـم از روز هـاي صورتـي اي گفـت كه همراه بـال هايـش آمده انـد. به پـاييز قـول داده بـود چشـم هايـم هميشـه بخنـدند. حـالـا مي شـود براي پـرنده ام دعـا كنـي بمـانـد ؟ خوشبختي كوچكـم براي همه روزهاي صورتي مي آورد . ايـن را خودش هميـن الـآن دارد زمزمـه مي كنـد ..
* قبلـا گفتـه بودم كه انگـار مورچه هـا تمام روز هاي ِ شيرين را خورده بـاشند ..
برچسبها:
روياهاي ِ دور
+
نوشته شده در دوشنبه یکم مهر ۱۳۹۲ساعت 19:42 توسط مـي را -
|
نه زمین، نه آسمان
هیچ نمیخواهم،
تنها، تو را
که بلند شوی، بگویی: برویم.
برویم «پارک شهر» را
هفت بار دور بزنیم
سرمان که گیج رفت، بنشینیم جایی
بستنی سفارش بدهیم
و با خندههای همیشهی تو
راهمان را بکشیم تا خانه.
- رضا كاظمي -
برچسبها:
روياهاي ِ دور
+
نوشته شده در یکشنبه سی و یکم شهریور ۱۳۹۲ساعت 22:56 توسط مـي را -
داشتم به بيست و چهـار سـال ِ ديگـر فكـر مي كـردم . كه يـك شـب ِ خـردادي در ِ خانه ات را زده ام . و تـو همـراه با ليوان قهوه ات آمده اي دم ِ در . و بعـد هر چه نگـاه كرده اي مـرا نشنـاختـي ، من آمده بودم كه بگويـم خيلـي وقـت است كه نديده ام تو را . كـه چـه قـدر دلتنـگـت هسـتم .امـا تو ليوان ِ قهوه ات را سر كشيده اي و گفـتي كه چـه كـاري دارم و من گفته ام كه دنبـال ِ تو مـي گـردم . آمـده ام تو را ببينـم . تو هم گفتـه بودي كه اشتبـاه گرفتـه ام . من هـي تو را نگـاه كـرده بودم . سرم را انداخته بـود پـايـين . گفتـه بودم ببخـشيـد . تـو در را بسته بودي و رفتـه بودي .
به بيست و چهـار سـال قبل ترش فكـر نكرده بودي . مرا به يـاد نيـاورده بـودي . قهوه ات تمـام شده بود و من از خاطـرت رفته بـودم . حـالـا خـودم كـه نه ، امـا نشـاني ِ كنـار چشمـم هـم يـادت مي رود ؟
برچسبها:
روياهاي ِ دور
+
نوشته شده در پنجشنبه چهاردهم شهریور ۱۳۹۲ساعت 20:47 توسط مـي را -
چند ساله كه بودم ، فك كنم چهار ساله ، ساز دهني كوچك سبزي داشتم . خوب بلد نبودم بنوازم ، امـا هميشه دوست داشتم ياد بگيـرم ، چند ساله كه ترشدم شايد هفت يا هشت ساله ، ساز دهني كوچكم همراه ِ بقيه وسايلم رفت جز خاطرات چهـار پنج سالگيـَم . امـروز داشتم گوگل را مي گشتم . كه دوباره برايم ساز دهني بنـوازد . پيدا نشـد . دلم ساز دهني مي خـواهد . . .
+ يه روزي مياي. همون روزي كه من دارم پشت درخت ، واسه گلـا هارمونيكـا مي زنـم . . .

عكس ، زماني است كه دخترم ، ساز دهني ام را از توي جعبه وسايل ِ قديمي ام پيدا كرده . . .
برچسبها:
روياهاي ِ دور
+
نوشته شده در شنبه بیست و ششم مرداد ۱۳۹۲ساعت 11:47 توسط مـي را -
|
چنـد روز پيش خـواب ديـدم بـارون اومـده ، اوليـن بـارون تـابستـوني . كلـي خـوشحـال بودم تو خـواب . هـواي خـوابم هـم خنـك بـود . زميـن هـا خيـس بـود . گـل هـاي يـاس تو باغچـه هم سرحـال بودن .
برچسبها:
روياهاي ِ دور
+
نوشته شده در سه شنبه یکم مرداد ۱۳۹۲ساعت 12:53 توسط مـي را -